تست هوش/راز موفقیت/سخنان بزرگان/عاشقانه/و...
همهی دانشمندان میمیرند و به بهشت میروند. آنها تصمیم میگیرندكه قایمباشك بازی كنند. از بخت بد اینشتین كسی است كه باید چشم بگذارد
او باید تا 100 بشمرد و سپس شروع به گشتن كند. همه شروع به قایم شدن میكنند
به جز نیوتن
نیوتن فقط یك مربع 1متری روی زمین میكشد و داخل آن روبروی اینشتین میایستد. اینشتین میشمرد
1، 2، 3، ...97، 98، 99، 100
او چشمانش را باز میكند و میبیند كه نیوتن روبروی او ایستاده است
اینشتین میگوید
"سوكسوك نیوتن"
نیوتن انكار میكند و میگوید نیوتن سوكسوك نشده است او ادعا میكندكه نیوتن نیست. تمام دانشمندان بیرون میآیند تا ببینند چگونه او ثابت میكند كه نیوتن نیست
نیوتن میگوید: "من در یك مربع به مساحت 1متر مربع ایستادهام... این باعث میشود كه من بشوم نیوتن بر متر مربع... چون یك نیوتن بر متر مربع معادل یك پاسكال است
من پاسكال هستم، پس"سوكسوك پاسكال!!!"
یک شنبه 5 / 3 / 1391برچسب:داستان جالب از دانشمندان,نیوتون,انیشتن, :: 4:40 بعد از ظهر :: نويسنده : Alireza یک بازرگان موفق و ثروتمند ،از یک ماهی گیر شاد که در روستایی در مکزیک زندگی می کرد و هرروز تعدادکمی ماهی صید می کرد و می فروخت پرسید : چقدر طول می کشد تا چند تا ماهی بگیری ؟
ماهی گیر پاسخ داد: مدت خیلی کمی.
بازرگان گفت : چرا وقت بیشتری نمی گذاری تا تعداد بیشتری ماهی صید کنی؟
پاسخ شنید: چون همین تعداد برای سیر کردن خانواده ام کافی است.
بازرگان متعجب پرسید : پس بقیه وقتت راچیکار می کنی؟
ماهی گیر جواب داد: با بچه ها یم گپ می زنم . با آن ها بازی میکنم . با دوستانم گیتار می زنم.
بازرگان به او گفت : اگر تعداد بیشتری ماهی بگیری می توانی با پولش قایق بزرگتری بخری و با درآمد آن
قایق های دیگری خریداری کنی آن وقت تعداد زیادی قایق برای ماهیگیری خواهی داشت.
بعد شرکتی تاسیس می کنی و این دهکدهکوچک را ترک می کنی و به مکزیکوسیتی می روی و بعدها به نیویورک وبه مرور آدم مهمی می شوی.
ماهی گیر پرسید : این کار چه مدتی طول می کشد و پاسخ شنید : حدودا بیست سال.
و بازرگان ادامه داد: در یک موقعیت مناسب سهام شرکتت را به قیمت بالا میفروشی و این کار میلیون ها دلار نصیبت می کند.
ماهی گیر پرسید : بعد چه اتفاقی می افتد ؟
بازرگان حواب داد : بعد زمان باز نشستگیت فرا می رسد . به یک دهکده ی ساحلی می روی برای تفریح ماهی گیری میکنی . زمان بیشتری با همسر وخانواده ات می گذرانی و با دوستانت گیتار می زنی و خوش میگذرانی.
ماهی گیر با تعجب به بازرگان نگاه کرد
اما آیا بازرگان معنای نگاه ماهی گیر را فهمید؟
یک شنبه 5 / 3 / 1391برچسب:ماهیگیر ثروتمند, :: 2:25 بعد از ظهر :: نويسنده : Alireza کسی که سخنانش نه راست است و نه دروغ ، فيلسوف است. کسی که راست و دروغ برای او يکی است متملق و چاپلوس است. کسی که پول ميگيرد تا دروغ بگويد دلال است. کسی که دروغ می گويد تا پول بگيرد گداست. کسی که پول می گيرد تا راست و دروغ را تشخيص دهد قاضی است. کسی که پول می گيرد تا راست را دروغ و دروغ را راست جلوه دهد وکيل است. کسی که جز راست چيزی نمی گويد بچه است. کسی که به خودش هم دروغ می گويد متکبر و خود پسند است. کسی که دروغ خودش راباور می کند ابله است. کسی که سخنان دروغش شيرين است شاعر است. کسی که اصلا دروغ نمی گويد مرده است. کسی که دروغ می گويد و قسم هم می خورد بازاری است. کسی که دروغ می گويد و خودش هم نمی فهمد پر حرف است. کسی که مردم سخنان دروغ او را راست می پندارند سياستمدار است. کسیکه مردم سخنان راست او را دروغ می پندارند و به او می خندند ديوانه است.
پدر: دوست دارم با دختري به انتخاب من ازدواج کني
پسر: نه من دوست دارم همسرم را خودم انتخاب کنم
پدر: اما دختر مورد نظر من ، دختر بيل گيتس است
پسر: آهان اگر اينطور است ، قبول است
پدر به نزد بيل گيتس مي رود
پدر: براي دخترت شوهري سراغ دارم
بيل گيتس: اما براي دختر من هنوز خيلي زود است که ازدواج کند
پدر: اما اين مرد جوان قائم مقام مديرعاملبانک جهاني است
بيل گيتس: اوه، که اينطور! در اين صورت قبول است
پدر به ديدار مديرعامل بانک جهاني مي رود
پدر: مرد جواني براي سمت قائم مقام مديرعامل سراغ دارم
مديرعامل: اما من به اندازه کافي معاون دارم پدر: اما اين مرد جوان داماد بيل گيتس است مديرعامل: اوه، اگر اينطور است، باشد
و معامله به اين ترتيب انجام مي شود
نتيجه اخلاقي: حتي اگر چيزي نداشته باشيد باز هم مي توانيد چيزهايي بدست آوريد. اما بايد روش مثبتي برگزينيد.
یک بار دختری حین صحبت با پسری که عاشقش بود، ازش پرسید
چرا دوستم داری؟ واسه چی عاشقمی؟
دلیلشو نمیدونم ...اما واقعا"*دوست دارم
تو هیچ دلیلی رو نمی تونی عنوان کنی... پس چطور دوستم داری؟
چطور میتونی بگی عاشقمی؟
من جدا"دلیلشو نمیدونم، اما میتونم بهت ثابت کنم
ثابت کنی؟ نه! من میخوام دلیلتو بگی
باشه.. باشه!!! میگم... چون تو خوشگلی،
صدات گرم و خواستنیه،
همیشه بهم اهمیت میدی،
دوست داشتنی هستی،
با ملاحظه هستی،
بخاطر لبخندت،
دختر از جوابهای اون خیلی راضی و قانع شد
متاسفانه، چند روز بعد، اون دختر تصادف وحشتناکی کرد و به حالت کما رفت
پسر نامه ای رو کنارش گذاشت با این مضمون
عزیزم، گفتم بخاطر صدای گرمت عاشقتم اما حالا که نمیتونی حرف بزنی، میتونی؟
نه ! پس دیگه نمیتونم عاشقت بمونم
گفتم بخاطر اهمیت دادن ها و مراقبت کردنهات دوست دارم اما حالا که نمیتونی برام اونجوری باشی، پس منم نمیتونم دوست داشته باشم
گفتم واسه لبخندات، برای حرکاتت عاشقتم
اما حالا نه میتونی بخندی نه حرکت کنی پس منم نمیتونم عاشقت باشم
اگه عشق همیشه یه دلیل میخواد مثل همینالان، پس دیگه برای من دلیلی واسه عاشق تو بودن وجود نداره
عشق دلیل میخواد؟
نه!معلومه که نه!!
پس من هنوز هم عاشقتم.!
پنج شنبه 4 / 3 / 1391برچسب:داستان عاشقانه,دلیل عشق,عشق حقیقی, :: 10:23 بعد از ظهر :: نويسنده : Alireza کودکی به مامانش گفت، من واسه تولدمدوچرخه می خوام. بابی پسر خیلی شری بود. همیشه اذیت می کرد. مامانش بهش گفت آیا حقته که این دوچرخه رو برات بگیریم واسه تولدت؟
بابی گفت، آره. مامانش بهش گفت، برو تو اتاق خودت و یه نامه برای خدا بنویسو ازش بخواه به خاطر کارای خوبی که انجام دادی بهت یه دوچرخه بده .
نامه شماره یک
سلام خدای عزیز
اسم من بابی هست. من یک پسر خیلی خوبی بودم و حالا ازت می خوام که یه دوچرخه بهم بدی .
دوستار تو
بابی
بابی کمی فکر کرد و دید که این نامه چون دروغه کارساز نیست و دوچرخه ای گیرش نمی یاد. برا همین نامه رو پاره کرد.
نامه شماره دو
سلام خدا
اسم من بابیه و من همیشه سعی کردم که پسر خوبی باشم. لطفاً واسه تولدم یه دوچرخه بهم بده .
بابی
اما بابی یه کمی فکر کرد و دید که ایننامه هم جواب نمی ده واسه همین پارش کرد.
نامه شماره سه
سلام خدا
اسم من بابی هست. درسته که من بچه خوبی نبودم ولی اگه واسه تولدم یه دوچرخه بهم بدی قول می دم که بچه خوبی باشم.
بابی
بابی کمی فکر کرد و با خودش گفت کهشاید این نامه هم جواب نده. واسه همین پارش کرد. تو فکر فرو رفت . رفت به مامانش گفت که می خوام برم کلیسا. مامانش دید که کلکش کار ساز بوده، بهش گفت خوب برو ولی قبل از شام خونه باش.
بابی رفت کلیسا. یکمی نشست وقتی دید هیچ کسی اونجا نیست، پرید و مجسمه مادر مقدس رو کش رفت ( دزدید ) و از کلیسا فرار کرد.
بعدش مستقیم رفت تو اتاقش و نامه جدیدش رو نوشت.
نامه شماره چهار
سلام خدا
مامانت پیش منه. اگه می خواییش، واسه تولدم یه دوچرخه بهم بده....!
بابی.
جمعه 3 / 3 / 1391برچسب:, :: 12:9 قبل از ظهر :: نويسنده : Alireza آخرین مطالب پيوندها
نويسندگان |
||
![]() |