تست هوش/راز موفقیت/سخنان بزرگان/عاشقانه/و...
پیرمردی صبح زود از خانه اش بیرون آمد.پیاده رو در دست تعمیر بود به همین خاطر در خیابان شروع به راه رفتن کرد که ناگهان یک ماشین به او زد.مرد به زمین افتاد.مردم دورش جمع شدند واو را به بیمارستان رساندند. پس از پانسمان زخم ها، پرستاران به او گفتند که آماده عکسبرداری از استخوان بشود.پیرمرد در فکر فرو رفت.سپس بلند شد ولنگ لنگان به سمت در رفت و در همان حال گفت:"که عجله دارد ونیازی به عکسبرداری نیست" پرستاران سعی در قانع کردن او داشتند ولی موفق نشدند.برای همین از او دلیل عجله اش را پرسیدند. پیر مرد گفت:" زنم در خانه سالمندان است.من هر صبح به آنجا میروم وصبحانه را با او میخورم.نمیخواهم دیر شود!" پرستاری به او گفت:" شما نگران نباشید ما به او خبر میدهیم. که امروز دیرتر میرسید." پیرمرد جواب داد:"متاسفم.او بیماریفراموشی دارد ومتوجه چیزی نخواهد شد وحتی مرا هم نمیشناسد." پرستارها با تعجب پرسیدند: پس چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او میروید در حالی که شما را نمیشناسد؟"پیر مرد با صدای غمگین وآرام گفت:" اما من که او را مي شناسم.
پنج شنبه 12 / 5 / 1391برچسب:, :: 1:12 بعد از ظهر :: نويسنده : Alireza روزی مرد کوری روی پله های ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود. روی تابلو نوشته بود: من کورهستم لطفا کمک کنید. روزنامه نگارخلاقی از کنار او میگذشت نگاهی به او انداخت فقط چند سکهدر داخل کلاه بود. او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد تابلوی او را برداشت آن را برگرداند و اعلان دیگری روی آن نوشت و تابلو را کنار پای او گذاشت و آنجا را ترک کرد.
عصر آنروز روزنامه نگار به آن محلبرگشت و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است. مرد کور از صدای قدمهای او، خبرنگار را شناخت و خواست اگراو همان کسی است که آن تابلو را نوشته بگوید، که بر روی آن چه نوشته است؟ روزنامه نگار جواب داد: چیز خاص و مهمی نبود، من فقط نوشته شما را به شکل دیگری نوشتم و لبخندی زد و به راه خود ادامه داد.
مرد کور هیچوقت ندانست که او چه نوشته است، ولی روی تابلوی او نوشته شده بود: امروز بهار است، ولی من نمیتوانم آنرا ببینم.
کشتي درحال غرق شدن بود.
ناخدا فرمان خروج از کشتي را صادر کرد.
مردها براي خروج هجوم آورده بودند.
ناخدا مانع خروج مردها شد و گفت: خجالت بکشيد حق تقدم با زنان است.
زنان بسيار خوشحال شدند و ضمن تشکر از ناخدا به خاطر رعايت حق خانم ها يکي يکي از کشتي خارج شدند ...
پنج دقيقه بعد ناخدا گفت: آقايان بفرمائيد پياده شويد.
کوسه ها به اندازه کافي سير شدند.
پنج شنبه 12 / 5 / 1391برچسب:حق تقدم,ناخدا و کشتی,داستان کشتی در حال غرق,حق تقدم با زنان است,, :: 4:36 قبل از ظهر :: نويسنده : Alireza در مهدکودک های ایران 9 صندلی میذارن و به 10 بچه میگن هرکی نتونه سریع برای خودش جا بگیره گرگه و. ... ادامه بازی.بچه ها همو هل میدن تا خودشون رو صندلی بشینن.
با این بازی ما از بچگی به کودکان خود آموزش میدهیم که هرکی باید به فکر خودش باشه.
در مهدکودک های ژاپن 9 صندلی می ذارن و به 10 بچه میگن اگه یکی رو صندلی جا نشه همه باختین.لذا بچه ها همه سعی خودشونو میکنن و همو طوری بغل میکنن که کل تیم 10 نفره رو 9 تا صندلی جا بشن و کسی به صندلی نمونه.
بعد 10 نفر رو 8 صندلی،بعد 10 نفر رو 7 صندلی و همین طور تا آخر.
با این بازی اونا به بچه هاشون فرهنگ همدلی وکمک به همدیگر رو یاد میدن.
سه شنبه 21 / 3 / 1391برچسب:در خصوص فرهنگ کار تیمی-بازی بهترین آموزشه,رابطه بازی و فرهنگ,فرهنگ ژاپن و فرهنگ ایران,کارگروهی,یاد دادن فرهنگ همدلی توسط بازی,, :: 2:49 بعد از ظهر :: نويسنده : Alireza استادى در شروع کلاس درس، لیوانى پر از آب به دست گرفت. آنرا بالا نگاه داشت که همه ببینند. بعد از شاگردان پرسید: به نظر شما وزن این لیوان چقدر است؟ شاگردان جواب دادند 50 گرم، 100 گرم، 150 گرم.
استاد گفت: من هم بدون وزن کردن، نمی دانم دقیقاً وزنش چقدر است. اما سوال من این است: اگر من این لیوان آب را چند دقیقه همین طور نگه دارم، چه اتفاقى خواهد افتاد.
شاگردان گفتند: هیچ اتفاقى نمی افتد. استاد پرسید: خوب، اگر یک ساعت همین طور نگه دارم، چه اتفاقى می افتد؟ یکى از شاگردان گفت: دست تان کم کم درد می گیرد. حق با توست. حالا اگر یک روز تمام آن را نگه دارم چه؟
شاگرد دیگرى جسارتاً گفت: دست تان بی حس می شود. عضلات به شدت تحت فشار قرار می گیرند و فلج می شوند. و مطمئناً کارتان به بیمارستان خواهد کشید و همه شاگردان خندیدند. استاد گفت: خیلى خوب است. ولى آیا در این مدت وزن لیوان تغییر کرده است؟ شاگردان جواب دادند: نه پس چه چیز باعث درد و فشار روى عضلات می شود؟من چه باید بکنم؟
شاگردان گیج شدند: یکى از آنها گفت: لیوان را زمین بگذارید. استاد گفت: دقیقاً . مشکلات زندگى هم مثل همین است. اگر آنها را چند دقیقه در ذهن تان نگه دارید، اشکالى ندارد. اگر مدت طولانی ترى به آنها فکر کنید، به درد خواهند آمد. اگر بیشتر از آن نگه شان دارید، فلج تان می کنند و دیگر قادر به انجام کارى نخواهید بود.
فکر کردن به مشکلات زندگى مهم است. اما مهم تر آن است که در پایان هر روز و پیش از خواب، آنها را زمین بگذارید. به این ترتیب تحت فشار قرار نمی گیرید، هر روزصبح سرحال و قوى بیدار می شوید و قادر خواهید بود از عهده هر مسئله و چالشى که برایتان پیش می آید، برآیید! دوست من، یادت باشد که لیوان آب را همین امروز زمین بگذار. زندگى همین است!
منبع؛میهن دانلود
چهار شنبه 8 / 3 / 1391برچسب:داستان,داستان زیبا,لیوان و مشکلات آن, :: 4:29 بعد از ظهر :: نويسنده : Alireza آلن جونز کشیش می گوید برای ساختن روح به چهار نیروی نامرئی نیاز داریم : عشق ، مرگ ،قدرت ، زمان .
عشق لازم است زیرا خدا ما را دوست دارد .
آگاهی از مرگ لازم است تا زندگی را بهتر بفهمیم .
مبارزه برای رشد لازم است ، اما نباید در دام قدرتی که در این مبارزه به دست می آید بیفتیم زیرا می دانیم که این قدرت هیچ ارزشی ندارد.
سرانجام باید بپذیریم که روح ما هر چند ابدی است اما در این لحظه گرفتار دام زمان است ، با فرصتها و محدودیتهایش.بدین ترتیب باید طوری عمل کنیم که درزمان بگنجد، کاری کنیم تا به هر لحظه ارزش بگذاریم .نباید این چهار نیرو را مشکلاتی بدانیم که باید حل کنیم ، زیرا خارج از اختیار ماست . باید آنها را بپذیریم و بگذاریم آن چه را که باید به ما بیاموزند .
روزی روزگاری پسرک فقیری زندگی میکرد که برای گذران زندگی و تامین مخارج تحصیلش دستفروشی می کرد.از اینخانه به آن خانه می رفت تا شاید بتواند پولی بدست آورد.روزی متوجه شد که تنها یک سکه 10 سنتی برایش باقیمانده است و این درحالی بود که شدیداً احساس گرسنگی می کرد.تصمیم گرفت از خانه ای مقداری غذا تقاضا کند. بطور اتفاقی درب خانه ای را زد.دختر جوان وزیبائی در را باز کرد.پسرک با دیدن چهره زیبای دختر دستپاچه شد و بجای غذا ، فقط یک لیوان آب درخواست کرد.
دختر که متوجه گرسنگی شدید پسرک شده بود بجای آب برایش یک لیوان بزرگ شیر آورد.پسر با تمانینه و آهستگی شیر را سر کشید و گفت :«چقدر باید به شما بپردازم؟ » .دختر پاسخ داد: « چیزی نباید بپردازی.مادر به ما آموخته که نیکی ما به ازائی ندارد.»پسرک گفت: « پس من از صمیم قلب از شما سپاسگذاری می کنم»
سالها بعد دختر جوان به شدت بیمار شد.پزشکان محلی از درمان بیماری
بزای مشاهده ادامه داستان
به ادامه مطلب بروید
ادامه مطلب ... چهار شنبه 8 / 3 / 1391برچسب:داستان,داستان جالب,داستان کوتاه,, :: 11:4 قبل از ظهر :: نويسنده : Alireza روزی، سنگتراشی که از کار خود ناراضی بود و احساس حقارت می کرد، از نزدیکی خانه بازرگـانی ردمی شد. در باز بود و او خانه مجلل، باغ و نوکران بازرگان را دید و به حال خود غبطه خورد و با خود گفت: این بازرگان چقدر قدرتمند است! و آرزو کرد که مانند بازرگان باشد.
در یک لحظه، او تبدیل به بازرگانی با جاه و جلال شد. تا مدت ها فکر می کرد که از همه قدرتمند تر است، تا این که یک روز حاکم شهر از آنجا عبور کرد،
ادامه مطلب در
ادامه مطلب
ادامه مطلب ... روزی مردمومنی در شب به عبادتگاه می رفت. در راه به شدت به زمین خورد، زخمی شد و لباس هایش خیلی کثیف شد،باعجله برگشت لباسش را عوض کرد و دوباره راهی عبادتگاه شد. در حین راه در همان نقطه دوباره زمین خورد و بیشتر زخمی شد و لباس هایش کثیف شد. با عجله برگشت، لباس هایش را عوض کرد وراهی عبادتگاه شد.
در حین راه به همان نقطه رسید. کسی را دید که فانوسی به دست دارد. به طرف او آمد و به او گفت من تورا دیدم که دوبار در این نقطه به زمین خوردی.
او را راهنمایی کرد و تا صومعه(عبادتگاه)همراهیش کرد.
وقتی به عبادتگاه رسیدند فرد مومن به فرد غریبه ای که راهنمایش کرد گفت بیا داخل عبادتگاه. اما با مخالفت وی مواجه شد. دوباره بیشتر از او خواست اما او هر بار مخالفت می کرد. دلیلش را پرسید .
ادامه مطلب ... سه شنبه 7 / 3 / 1391برچسب:شیطان و انسان نیکوکار,شیطان,انسان نیکوکار,داستان,, :: 8:23 بعد از ظهر :: نويسنده : Alireza مرد و زن جوانی سوار بر موتور در دل شب می راندند. آنها عاشقانه یکدیگر را دوست داشتند.
زن: یواش تر برو, من می ترسم.
مرد : نه, اینجوری خیلی بهتره.
زن : خواهش میکنم, من خیلی می ترسم.
مرد : خوب, اما اول باید بگی که دوستم داری.
زن : دوستت دارم, حالا میشه یواش تر برونی.
مرد : منو محکم بگیر.
زن :….
خوب حالا میشه یواش تر بری.
مرد : باشه به شرط اینکه کلاه کاسکت منو برداری و روی سر خودت بذاری, آخه نمیتونم
راحت برونم. اذیتم میکنه.
روز بعد واقعه ای در روزنامه ثبت شده بود. برخورد موتورسیکلت با ساختمان حادثه
آفرید. در این سانحه که به دلیل بریدن ترمز موتورسیکلت رخ داد, یکی ازدو سرنشین
زنده ماند و دیگری درگذشت. مرد جوان از خالی شدن ترمزآگاهی یافته بود. پس بدون
اینکه زن جوان را مطلع کند با ترفندی کلاه کاسکت را بر سر او گذاشت و خواست تا برای
آخرین بار دوستت دارم را از زبان او بشنود و خودش رفت تا او زنده بماند.
دو شنبه 6 / 3 / 1391برچسب:عشق و فدا کاری,داستان,عشق,فداکاری, :: 1:12 قبل از ظهر :: نويسنده : Alireza همهی دانشمندان میمیرند و به بهشت میروند. آنها تصمیم میگیرندكه قایمباشك بازی كنند. از بخت بد اینشتین كسی است كه باید چشم بگذارد
او باید تا 100 بشمرد و سپس شروع به گشتن كند. همه شروع به قایم شدن میكنند
به جز نیوتن
نیوتن فقط یك مربع 1متری روی زمین میكشد و داخل آن روبروی اینشتین میایستد. اینشتین میشمرد
1، 2، 3، ...97، 98، 99، 100
او چشمانش را باز میكند و میبیند كه نیوتن روبروی او ایستاده است
اینشتین میگوید
"سوكسوك نیوتن"
نیوتن انكار میكند و میگوید نیوتن سوكسوك نشده است او ادعا میكندكه نیوتن نیست. تمام دانشمندان بیرون میآیند تا ببینند چگونه او ثابت میكند كه نیوتن نیست
نیوتن میگوید: "من در یك مربع به مساحت 1متر مربع ایستادهام... این باعث میشود كه من بشوم نیوتن بر متر مربع... چون یك نیوتن بر متر مربع معادل یك پاسكال است
من پاسكال هستم، پس"سوكسوك پاسكال!!!"
یک شنبه 5 / 3 / 1391برچسب:داستان جالب از دانشمندان,نیوتون,انیشتن, :: 4:40 بعد از ظهر :: نويسنده : Alireza یک بازرگان موفق و ثروتمند ،از یک ماهی گیر شاد که در روستایی در مکزیک زندگی می کرد و هرروز تعدادکمی ماهی صید می کرد و می فروخت پرسید : چقدر طول می کشد تا چند تا ماهی بگیری ؟
ماهی گیر پاسخ داد: مدت خیلی کمی.
بازرگان گفت : چرا وقت بیشتری نمی گذاری تا تعداد بیشتری ماهی صید کنی؟
پاسخ شنید: چون همین تعداد برای سیر کردن خانواده ام کافی است.
بازرگان متعجب پرسید : پس بقیه وقتت راچیکار می کنی؟
ماهی گیر جواب داد: با بچه ها یم گپ می زنم . با آن ها بازی میکنم . با دوستانم گیتار می زنم.
بازرگان به او گفت : اگر تعداد بیشتری ماهی بگیری می توانی با پولش قایق بزرگتری بخری و با درآمد آن
قایق های دیگری خریداری کنی آن وقت تعداد زیادی قایق برای ماهیگیری خواهی داشت.
بعد شرکتی تاسیس می کنی و این دهکدهکوچک را ترک می کنی و به مکزیکوسیتی می روی و بعدها به نیویورک وبه مرور آدم مهمی می شوی.
ماهی گیر پرسید : این کار چه مدتی طول می کشد و پاسخ شنید : حدودا بیست سال.
و بازرگان ادامه داد: در یک موقعیت مناسب سهام شرکتت را به قیمت بالا میفروشی و این کار میلیون ها دلار نصیبت می کند.
ماهی گیر پرسید : بعد چه اتفاقی می افتد ؟
بازرگان حواب داد : بعد زمان باز نشستگیت فرا می رسد . به یک دهکده ی ساحلی می روی برای تفریح ماهی گیری میکنی . زمان بیشتری با همسر وخانواده ات می گذرانی و با دوستانت گیتار می زنی و خوش میگذرانی.
ماهی گیر با تعجب به بازرگان نگاه کرد
اما آیا بازرگان معنای نگاه ماهی گیر را فهمید؟
یک شنبه 5 / 3 / 1391برچسب:ماهیگیر ثروتمند, :: 2:25 بعد از ظهر :: نويسنده : Alireza کسی که سخنانش نه راست است و نه دروغ ، فيلسوف است. کسی که راست و دروغ برای او يکی است متملق و چاپلوس است. کسی که پول ميگيرد تا دروغ بگويد دلال است. کسی که دروغ می گويد تا پول بگيرد گداست. کسی که پول می گيرد تا راست و دروغ را تشخيص دهد قاضی است. کسی که پول می گيرد تا راست را دروغ و دروغ را راست جلوه دهد وکيل است. کسی که جز راست چيزی نمی گويد بچه است. کسی که به خودش هم دروغ می گويد متکبر و خود پسند است. کسی که دروغ خودش راباور می کند ابله است. کسی که سخنان دروغش شيرين است شاعر است. کسی که اصلا دروغ نمی گويد مرده است. کسی که دروغ می گويد و قسم هم می خورد بازاری است. کسی که دروغ می گويد و خودش هم نمی فهمد پر حرف است. کسی که مردم سخنان دروغ او را راست می پندارند سياستمدار است. کسیکه مردم سخنان راست او را دروغ می پندارند و به او می خندند ديوانه است.
پدر: دوست دارم با دختري به انتخاب من ازدواج کني
پسر: نه من دوست دارم همسرم را خودم انتخاب کنم
پدر: اما دختر مورد نظر من ، دختر بيل گيتس است
پسر: آهان اگر اينطور است ، قبول است
پدر به نزد بيل گيتس مي رود
پدر: براي دخترت شوهري سراغ دارم
بيل گيتس: اما براي دختر من هنوز خيلي زود است که ازدواج کند
پدر: اما اين مرد جوان قائم مقام مديرعاملبانک جهاني است
بيل گيتس: اوه، که اينطور! در اين صورت قبول است
پدر به ديدار مديرعامل بانک جهاني مي رود
پدر: مرد جواني براي سمت قائم مقام مديرعامل سراغ دارم
مديرعامل: اما من به اندازه کافي معاون دارم پدر: اما اين مرد جوان داماد بيل گيتس است مديرعامل: اوه، اگر اينطور است، باشد
و معامله به اين ترتيب انجام مي شود
نتيجه اخلاقي: حتي اگر چيزي نداشته باشيد باز هم مي توانيد چيزهايي بدست آوريد. اما بايد روش مثبتي برگزينيد.
یک بار دختری حین صحبت با پسری که عاشقش بود، ازش پرسید
چرا دوستم داری؟ واسه چی عاشقمی؟
دلیلشو نمیدونم ...اما واقعا"*دوست دارم
تو هیچ دلیلی رو نمی تونی عنوان کنی... پس چطور دوستم داری؟
چطور میتونی بگی عاشقمی؟
من جدا"دلیلشو نمیدونم، اما میتونم بهت ثابت کنم
ثابت کنی؟ نه! من میخوام دلیلتو بگی
باشه.. باشه!!! میگم... چون تو خوشگلی،
صدات گرم و خواستنیه،
همیشه بهم اهمیت میدی،
دوست داشتنی هستی،
با ملاحظه هستی،
بخاطر لبخندت،
دختر از جوابهای اون خیلی راضی و قانع شد
متاسفانه، چند روز بعد، اون دختر تصادف وحشتناکی کرد و به حالت کما رفت
پسر نامه ای رو کنارش گذاشت با این مضمون
عزیزم، گفتم بخاطر صدای گرمت عاشقتم اما حالا که نمیتونی حرف بزنی، میتونی؟
نه ! پس دیگه نمیتونم عاشقت بمونم
گفتم بخاطر اهمیت دادن ها و مراقبت کردنهات دوست دارم اما حالا که نمیتونی برام اونجوری باشی، پس منم نمیتونم دوست داشته باشم
گفتم واسه لبخندات، برای حرکاتت عاشقتم
اما حالا نه میتونی بخندی نه حرکت کنی پس منم نمیتونم عاشقت باشم
اگه عشق همیشه یه دلیل میخواد مثل همینالان، پس دیگه برای من دلیلی واسه عاشق تو بودن وجود نداره
عشق دلیل میخواد؟
نه!معلومه که نه!!
پس من هنوز هم عاشقتم.!
پنج شنبه 4 / 3 / 1391برچسب:داستان عاشقانه,دلیل عشق,عشق حقیقی, :: 10:23 بعد از ظهر :: نويسنده : Alireza کودکی به مامانش گفت، من واسه تولدمدوچرخه می خوام. بابی پسر خیلی شری بود. همیشه اذیت می کرد. مامانش بهش گفت آیا حقته که این دوچرخه رو برات بگیریم واسه تولدت؟
بابی گفت، آره. مامانش بهش گفت، برو تو اتاق خودت و یه نامه برای خدا بنویسو ازش بخواه به خاطر کارای خوبی که انجام دادی بهت یه دوچرخه بده .
نامه شماره یک
سلام خدای عزیز
اسم من بابی هست. من یک پسر خیلی خوبی بودم و حالا ازت می خوام که یه دوچرخه بهم بدی .
دوستار تو
بابی
بابی کمی فکر کرد و دید که این نامه چون دروغه کارساز نیست و دوچرخه ای گیرش نمی یاد. برا همین نامه رو پاره کرد.
نامه شماره دو
سلام خدا
اسم من بابیه و من همیشه سعی کردم که پسر خوبی باشم. لطفاً واسه تولدم یه دوچرخه بهم بده .
بابی
اما بابی یه کمی فکر کرد و دید که ایننامه هم جواب نمی ده واسه همین پارش کرد.
نامه شماره سه
سلام خدا
اسم من بابی هست. درسته که من بچه خوبی نبودم ولی اگه واسه تولدم یه دوچرخه بهم بدی قول می دم که بچه خوبی باشم.
بابی
بابی کمی فکر کرد و با خودش گفت کهشاید این نامه هم جواب نده. واسه همین پارش کرد. تو فکر فرو رفت . رفت به مامانش گفت که می خوام برم کلیسا. مامانش دید که کلکش کار ساز بوده، بهش گفت خوب برو ولی قبل از شام خونه باش.
بابی رفت کلیسا. یکمی نشست وقتی دید هیچ کسی اونجا نیست، پرید و مجسمه مادر مقدس رو کش رفت ( دزدید ) و از کلیسا فرار کرد.
بعدش مستقیم رفت تو اتاقش و نامه جدیدش رو نوشت.
نامه شماره چهار
سلام خدا
مامانت پیش منه. اگه می خواییش، واسه تولدم یه دوچرخه بهم بده....!
بابی.
جمعه 3 / 3 / 1391برچسب:, :: 12:9 قبل از ظهر :: نويسنده : Alireza آخرین مطالب پيوندها
تبادل
لینک هوشمند
نويسندگان |
||
|